=

بیا که دوست دارمت !!

بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.

بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد...

شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر،

تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.

شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.

بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.

بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.

آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.

دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.

گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.

بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.

بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.

چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.

لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.

« بیا دوباره دوست دارمت »

شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.

شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است.

باورم نکردی ......

فریاد زدم دوستت دارم

صدایم را نشنیدی !

اعتراف کردم که عاشقم

جرم مرا باورنکردی !

گفتم بی تو میمیرم

لبخند تلخی زدی !

از دلتنگی ات اشک ریختم

چشم های اشکبارم  را ندیدی !

چگونه بگویم که دوستت دارم

تاتو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور !

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است تا تو نیز مرا درک کنی !

صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید !

اشیانه ای که در قلبت ساخته ام

تبدیل به قفسی شده که تا اخر در اینجا گرفتارم !

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا

فکرمیکند که این عشق مثل عشق های دیگر این زمانه خیالیست

حرفهای من بیچاره دروغین است !

حالا دیگر اموخته ام

که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم

دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم !

اما رفتن محال است

عشق که امد دیگر رفتنی نیست

جنون که امد عقل در زندگی حاکم نیست !

انقدر به پایت مینشینم  تا بسوزم

تا ابد با عشقت زندگی میکنم تا بمیرم !

گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری

اما عشق برای من باارزش و فراموش نشدنیست !

بیش از این آزارم مکن ..

ای فروغ شب های من ،

ای رویای روزهای سختی من ،

 این عشق را

با دستان خالی من بپذیر ،

این قلب رنجورم را

به خود پیوند بده ..

ای هستی من

 میدانی که منتظرم ،

پس نگذار

بیش از این با خیالتم غرق شوم ...

بیا و سکوت قلب ات را بشکن ...

 

مادرم دوستت دارم ...

مادر ترا چه بنامم که هیچ چیز یارای برابری با ترا ندارد

کوهت ننامم که کوه پایداری و استقامت از تو آموخته

رودت نخوانم که رود صداقت و پاکدامنی ترا به ارمغان برده

آسمانت نخوانم که بسی بلندتر و رفیع تری و آسمان زیر گامهای توست

ماه و خورشیدت ننامم که آن دو نور تو را به عاریت گرفته اند

ستاره ات ندانم که آنان بی شمارند و تو بی همتا

آبشاران خروشان از مهر توست و دشت وسعت خویش را از قلبت گرفته

مادر ترا با کدامین شعر و غزل بسرایم که در مقابل نامت شعر و غزل نیز عاجزند

تو خود یک دنیا کلامی و یک عمر واژه ای ...

مادر ای طراوت بهاران و ای هستی بخش زندگانیم

ترا چه بنامم و وصفت چه بخوانم که بیکران آسمانها و دریاها

همواره ترا عزیز بدارم و محترم

و همواره آواز من این باشد که

مادر ...

دوستت دارم 

دوستت دارم

دوستت دارم ..

وقتی دلتنگ باشی ..

عشق ..


ﺩﺭ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ حسی ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺳﻤش را  میگذارند  ” ﻏﻴﺮﺕ “
ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤاﻥ ﺣﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻣﻴگویند “ﺣﺴﺎﺩﺕ “
ﺍﻣﺎ...
ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷاﻥ ﻣﻴﮕویم ” ﻋﺸـــــــــــﻖ “
ﺗﺎ ﻋﺎشـــق نباشی نه غیرتی میشی نه حـســود

افففففف

چقدر سخت است وقتی ازات میپرسه ناراحت شدی ؟

اشک از چشمانت سرا زیرمیشود ومیگویی فرق نمیکنه . . .

تنها میدانم ...


نه !

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﺗﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻧﻔﺴﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ،

ﯾﺎ ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺗﻮ  ؟

ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﻢ

ﯾﺎ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺗﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ! ؟

 ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ 

ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮﺳﺖ،

ﯾﺎ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ،ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ؟

ﺗﻨﻬا ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ساخته 

ﻭ ﻋﺸﻘﺖ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ !


سخت است ...


سخت است درک کردن دخــــــتری که غــــم هایـــــش را

خودش میــــداند و دلش که همه تنــــها لبــــخـــندهایش را میبینند

که حســــرت میـــــخورند بـــخاطر شاد بودنـــــش

بخاطر خنده هایــــــــش ...

و هیــــــ ـــــــــ ــــــچکس

جز همان دختــــر نمیــــداند چقدر تنهاســــــت

که چقدر میــــــــترسد

از باخـتن اعتـــــــــمادِ بی حاصلش

5f3e80e1f6648df8fbb720a34b523f6b-425